آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

داستان یه روز قشنگ

خانم خوشگله با خونه سازی هایی که مادر جون برات خریده بود یه عروس و دوماد درست کردی که جا داشت برات بزارم (البته مامانی هم بهت کمک کرد میدونم که خودت میتونی ولی منم یه ذره بهت کمک کردم ) یه روز آنا خانمی نشسته بود و نمیدونست چه کنه کلی هم حوصله ش سر رفته بود کلی اخم و بداخلاقی که من چیکار کنم ؟ بعدش مامانش بهش گفت بیا برام یه عروس بساز آنایی هم یه عروس و داماد خوشگل با یه کیک قشنگ واسه مامانش درست کرد و باهاشون کلی عکس انداخت . ...
27 آبان 1391

91.8.27

سلام دخمل گلم , امروز که مینویسم برات داری کم کم به ماه تولدت نزدیک میشی و این نزدیک شدن یعنی یکسال دیگه بزرگتر شدی و مامان هم کلی ذوق میکنه که تو رو هر روز خانمتر میبینه  دوباره وقتی شد که برات بنویسم خیلی اتفاقات تو این هفته افتاد اما بخدا فرصتی نبود که بیام و برات بگم ولی به طور خلاصه برات میگم بعد برگشتنمون : تو این هفته همش مهمون داشتیم و یا خودمون مهمونی بودیم شما هم کلی دخمل خوب و بد بودی و کلی مامان رو خوشحال و ناراحت کردی  از ناراحتی ها نمیگم که غمگین نشی که دخمل بدی میشدی و این رو میزارم پای شرایط سنیت ولی خوب دوست داشتم کمی آروم تر , خانمتر و با حوصله تر میشدی آخه همش لجبازی و زورگویی اون همه خوبی و خوشگلیت رو خراب ...
27 آبان 1391

سفرنامه شمال

چهارشنبه بود که بابایی طرفای ظهر گفت آماده باشین که همین امشب میریم شمال و ما هم که از قبل خونه رو تمیز کرده و ساکها رو بسته آماده رفتن بودیم بعد اومدن بابایی جون تقریبا ساعت 8 بود که حرکت کردیم و اول رفتیم خریدهای دایی حسن رو انجام دادیم و بعد هم در بدر دنبال  یه جایگاه خلوت بنزین که تو تهران واسه خودش یه معضله گشتیم و به سمت رشت حرکت کردیم اون موقع شب عجب ترافیکی بود و انگار همه داشتن میومدن شمال معلومه روزای شلوغی رو تو رشت خواهیم داشت . ساعت 2 بود رسیدیم و بعد کمی گپ زدن و عوض کردن لباسها خوابیدم صبح هم هوا عالی بود . تصمیم برای رفتن به جای خاصی نداشتیم و از اونجایی که خاله راحله و رایبد هم بودن خونه بودیم و بابایی جون و عمو مه...
27 آبان 1391

آخر هفته قشنگ

سلام دخمل گلم  امروز که برات مینویسم هوا بارونیه و صد البته قشنگ و من عاشق بارونم و از تماشای بارون لذت میبرم آخر این هفته رفتیم فیروزکوه  و شما هم از دیدن فربد کلی خوشحال شدی البته یادم رفت دوربینم رو ببرم  و ازت عکس بندازم ولی در اولین فرصت از پسر خاله داریوش عکسها رو میگیریم و برات میزارم ؛ صبح پنجشنبه بعد از صبحونه و جمع کردن وسایلمون رفتیم حموم و بعدش اصلا حس ناهار درست کردن نبود منتظر بابایی موندیم و تا بیاد و حرکت کنیم تا به ترافیک برنخوریم تو راه بابایی هوس پیتزا کردو یه چند ساعتی معطل آماده شدن پیتزا ها شدیم و تو ماشین خوردیم و راهی فیروزکوه شدیم ساعت چهار و نیم رسیدیم و دختر خاله سمیه هم اونجا بود دور هم خوش می...
6 آبان 1391

91.8.2

سلام گل مامان چند روزه که وقت نشد بیام و برات بنویسم و خیلی ناراحت بودم که یه وقفه افتاد تو نوشتنهام ولی چه میشه کرد اشکال نداره عزیزکم حالا اومدم و برات مینویسم بعد اون آخر هفته شلوغ که مادر جون و خاله م و دایی م اینا اومدن و کلی سرمون شلوغ بود و یکشنبه ایی که رفتیم تا دکتر بخیه جراحی دندونم رو بکشه و شما کلی همراهی کردی و بابا رو اذیت نکردی و روزها و روزهایی که میگذره و شما بزرگ میشی تصمیم گرفتیم آخر این هفته رو بریم فیروزکوه . روزها میگذره و شما خانم میشی و این تو رفتارها و قدکشیدن هات مشخصه ، یه سری رفتارها که مشخص دیگه میفهمی قند تو دل من آب میکنه خوشحالم داری بزرگ میشی و میدونم دلم برای روزهای گذشته تنگ میشه ولی با ...
2 آبان 1391
1